من و خط خطی هایم
سکوت میکنم. سکوت میکنم که حرفی برای گفتن داشته باشم. سکوت میکنم که حس کنم انسانم. ولی همین حس انسان بودن در من است. هیج کس نمیفهمد من انسانم. نفس میکشم. کاش زندگی بهتر بود. کاش زندگی زندگی بود. بردگی نبود. تنفر نبود. کاش و هزاران کاش که دیگر فراموششان کرده ام. دیگر از یاد برده ام آرزو هایم را. آرزوهایم آنقدر کوچک و دورشده اند که دیگر حتی برای خودم خنده دار است. چهار دیواری میخواهم فریاد نباشد. اشک نباشد. چهار دیواری میخواهم که چهار دیوارش از رنج باشد نه ازدرد. که در آن شاید خوشبخت نباشم احساس خوشبختی کنم. حس کنم زنده ام. من از این قفس طلایی بیزارم. رهایم کنید. بگذارید برای خودم آشیانه بسازم. آشیانه ام را هر کجا هر طور که خواستم بسازم. گناه است؟ آرزوی من همین گناه است.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |